دو قطبى "حزب - توده ها"ى چپ راديکال
در حاشيه اظهار نظر کورش مدرسى
سياوش دانشور
کورش مدرسى بحثى در مورد رويدادهاى ايندوره در دانشگاه و جريان دانشجويان آزاديخواه و برابرى طلب داشته است که فايل صوتى آن در سايت آزادى بيان قابل دسترس است. دراين يادداشت من قصد ورود به بحثهاى او در مورد اين رويدادها را ندارم. اشاره من به گوشه اى از بحث است که دقيقا برخلاف متدولوژى و ديدگاه کمونيسم کارگرى منصور حکمت٬ بازگشتى به سنتهاى چپ راديکال و قالبهاى فکرى چپ سنتى در مورد "حزب – طبقه" و "آگاهى – توده ها" است. کورش مدرسى در گوشه اى ازاين بحث٬ در تبئين موقعيت مهم دانشگاه و نقش مهم روشنفکران در جامعه و به اين اعتبار اهميت آن براى کمونيسم٬ ميگويد؛
"براى کمونيسم٬ اينکه طبقه کارگر آگاهى پيدا کنه٬ آگاهى عميق توش بشه و کمونيسم بعنوان يک علم بره توش٬ روشنفکران و تحصيلکردگان جامعه نقش تعيين کننده اى دارند. اين بحث لنين بوده هميشه که آگاهى کمونيستى توى محيط کارگرى خودش سبز نميشه٬ آگاهى کمونيستى از بيرون ميره توى طبقه کارگر٬ چون محصول بالاترين دستاورد علمى بورژوازى است. اين دستاورد علمى بورژوازى را طرف نميدونه که توى محيط کارخانه است. طرفى که توى کارخانه کار ميکنه ميفهمد که برابرى طلب است٬ همينقدر! واين هنوز با کمونيسم مارکس٬ هنوز با کمونيسم کارگرى٬ هنوز با کمونيسم پراتيک يک دنيائى فرق دارد. اين يک برابرى طلبى اى که اسپارتاکوس هم بر حرکتش استوار بود٬ نه ميتونه هنوز چيزى را به حرکت بياندازد و نه ميتونه جنبشى را به پيروزى برساند. کمونيسم بعنوان علم رهائى طبقه کارگر و علم رهائى بشريت٬ يک تئورى است و اين مبتنى است بر همون که انگلس ميگه٬ لنين ميگه٬ يک نقدى اى از تاريخ سوسياليسم است٬ يک نقدى از تاريخ اقتصاد سياسى٬ که ثروت از کجا درمياد٬ و يک نقدى است از فلسفه کلاسيک به اصطلاح بورژوازى٬ که اگر شما اينها را نداشته باشيد٬ اگه نتونيد اينها را به طبقه ات منتقل کنى٬ آگاهى ميشه يک آگاهى که امروز يکى سوارش ميشه و فردا يکى ديگه٬ هر کى با خودش ميبردش. و اين بحثى اى که من اينجا تکرارش نميکنم. عليرغم اينکه شايد لازم باشه تکرار کرد٬ بخاطر اينکه اينروزها همه چيز لنين مورد تجديد نظر قرار ميگرد از جمله اين بحث اش. اينطور نيست٬ کمونيسم را بايد برد و طبقه کارگر را آموزش داد. طبقه کارگر را توى زندگى روزمره اش آموزش داد. منظورم اين نيست که کلاس درس برايش بگذارى٬ ولى به هر حال يک پديده اى است که از بيرون منتقل ميشه توى طبقه کارگر بعنوان علم اش. بعنوان خود انگيزه اش و به اصطلاح خود احتياج به اينکه ميخواهد کار مزدى را وربياندازد خوب اين يک پايه موجوديت طبقه کارگر است... "
کورش مدرسى راست ميگويد٬ لنين چنين نظرى داشته است. اما اين برداشت لنين از رابطه تئورى و پراتيک را وقتى همزمان با روش کار و تلقى حزب بلشويک بررسى ميکنيد٬ ميبينيد که حزب بلشويک حزبى در ميان کارگران است. مشخصا ديدگاه لنين به وجود کارگران سوسياليستى در طبقه متکى است. يعنى پراتيک واقعى لنين اجتماعا تفاوت ماهوى با کسانى دارد که بعد لنين همين تز را تکرار کردند. تازه اين بحث صد سال پيش است. دوره اى که کارگر صنعتى در روسيه پهناور جمعيت کمى را تشکيل ميداد. ميزان دانش و سواد عمومى و توان فنى و علمى طبقه کارگر قابل مقايسه با امروز نبود. دوره اى که بزعم لنين "شورا به اضافه الکتريفيکاسيون ميشد سوسياليسم"! دوره اى که کمونيسم و کارگر يک پديده واحد بودند و چه بايد کرد و دو تاکتيک و کاپيتال را محافل کارگران پيشرو روس ميخواندند و اساسا براى آنها نوشته ميشد. شايد عدم اتکاى واقعى و اجتماعى حزب حکمتيست به حرکت راديکال درون طبقه کارگر است که بناچار نقش روشنفکران را بعنوان "ماتريال اجتماعى" برجسته ميکند و به اين اعتبار حزب را٬ دقيقا برخلاف کمونيسم کارگرى٬ به حزب آگاهى برنده به ميان طبقه تبئين ميکند! شايد اين از نتايج پراگماتيسم و تبئين تئورى براساس موقعيت است. بعد از لنين و شکست انقلاب کارگرى روسيه٬ کل چپ راديکال و سنتى و ايدئولوژيک و همينطور بسترهاى اصلى سوسياليسم بورژوائى و ناسيوناليستى همين تبئين را بکار بردند٬ و براين اساس حزب٬ دولت٬ فرهنگ و هنر و همه ارکان جامعه را در يک سرمايه دارى دولتى و يک سيستم ايدئولوژيک و خرافى تلفيق کردند. و چرائى اجتماعى و طبقاتى آن برما روشن است و من ضرورتى به ورود به آن نميبينم.
اما کورش مدرسى اينرا هم لابد ميداند که کمونيسم پراتيک مارکس و منصور حکمت ديدگاه کاملا متمايز و روشنترى را دارد. دراين ديدگاه تئورى و پراتيک دو جهان متفاوت نيستند بلکه اجزاى يک پروسه واحد انتقادى و پراتيکى به معنى عام کلمه اند. کمونيسم کارگرى٬ کمونيسم مارکس٬ کمونيسم پراتيک٬ اتفاقا "يک دنيا" با آنچه کورش مدرسى ميگويد فاصله دارد. اين کمونيسم بحث تقدم تئورى بر جنبش و يا جنبش بر تئورى را ندارد. کورش مدرسى اگر در ديگاهش منسجم باشد بايد بحث جنبشهاى اجتماعى و احزاب سياسى منصور حکمت را کنار بگذارد. بايد برود و مجددا سازمان پيشگام و پيشاهنگ درست کند. چون قرار است "کمونيسم از بيرون برود توى طبقه کارگر"! و اين کمونيسم بزعم ايشان متفکرين و پرچمدارانش "٩٠٪" آن در دانشگاه است! ظاهرا از نظر ايشان خود کمونيسم در درون طبقه کارگر وجود ندارد! ظاهرا از نظر ايشان اساسا کمونيسم پديده اى غير کارگرى است! ظاهرا کمونيسم مثل مدرک علمى است که روشنفکران طبقه حاکم بدليل موقعيت ممتاز اقتصادى شان از آن برخوردارند و کارگر بخاطر محروميت اقتصاديش از آن محروم! معلوم نيست چرا مارکس مانيفست اش را بعنوان بيان صرفا نظرى جنبشى تبئين کرد که حى و حاضر در طبقه کارگر وجود داشت و خود را کمونيست ميناميد؟ چرا با سوسياليسمهاى بورژوائى و حکيم باشى هائى که نسخه براى کارگران مى پيچيدند٬ مرز اجتماعى و طبقاتى کشيد و بر سوسياليسم کارگرى تکيه و تاکيد کرد؟ معلوم نيست چرا منصور حکمت اينهمه بحث کمونيسم کارگرى را اتفاقا در نقد همين ديدگاه در تفاوتهاى ما٬ مارکسيسم و جهان و امروز٬ حزب و طبقه٬ سياست سازماندهى ما٬ مبانى کمونيسم کارگرى٬ توضيح کاپيتال و متد مارکس و غيره تبئين کرد؟
به نظر من بحث لنين و تاکيدش براينکه طبقه کارگر صرفا ميتواند در مبارزه اش آگاهى تريديونيونى کسب کند٬ همان زمان هم ايراد داشت. اين بحث شايد در دوره اوليه شکل گيرى طبقه کارگر و ايجاد سازمانهاى توده اى کارگران بدرجه اى درست باشد٬ اما حتى در مقطع انقلاب روسيه و تجارب بعد از مانيفست کمونيست و دو انترناسيونال کارگرى و دهها حزب سياسى کارگرى و کمونيستى بحثى دقيق نبود. اما اگر از اين نادقيقى تبئين تئوريک لنين در مقايسه با مانيفست و ديدگاه مارکس هم صرف نظر کنيم٬ اگر بپذيريم که زمانى لازم بوده اين آگاهى کمونيستى ميان کارگران برود٬ امروز و بعد از ١۵٠ سال از انتشار مانيفست کمونيست و اينکه جنبش کمونيستى طبقه کارگر يک تاريخ بين المللى طولانى جنگ و انقلاب و پيروزى و شکست و قيام و حزب سازى و غيره دارد٬ ديگر مارکسيسم و کمونيسم پديده اى درونى و هويتى لااقل براى بخش راديکال طبقه کارگر است که در ادبيات ما بعنوان گرايش راديکال سوسياليست از آن نام برده شده است. برخلاف نظر کورش مدرسى٬ "طرفى که توى کارخانه کارگر ميکند فقط همين را نميفهمد که برابرى طلبه"! شايد هر کارگرى کمونيست نباشد و بيشتر کارگران مارکسيست و کمونيست نشوند. اما توده طبقه کارگر و مبارزه طبقاتى در جامعيت آن٬ همواره از تمايلات سوسياليستى و کمونيستى و مشخص تر از جنبش خودآگاه کمونيستى و سوسياليستى طبقه کارگر الهام گرفته و در موارد زيادى سرنوشت يک تلاش طبقاتى را رقم زده است. اين پديده اى است مستقل از وجود احزاب سياسى کمونيستى. برعکس احزاب سياسى کمونيستى محصولات اين گرايش اجتماعى هستند. تمام دعواى کمونيسم کارگرى با چپ سنتى اينبود که در دورن طبقه کارگر گرايشات اجتماعى و سنتهاى سياسى تاريخا شکل گرفته و پايدار وجود دارد. وجود يک گرايش راديکال و سوسياليست را بايد همواره در دورن طبقه کارگر فرض کرد. گرايشى که پايه اصلى تشکيل احزاب کمونيستى کارگرى است. برعکس٬ اگر حزبى٬ بويژه حزبى کمونيستى و کارگرى٬ نتواند مابه ازا آنچه ميگويد را بعنوان يک ماتريال اجتماعى در دورن طبقه کارگر پيدا کند٬ چنين حزبى با بحران هويتى روبروست و تبديل به يک فرقه درخود ميشود. کمااينکه تاريخ فرقه هاى ايدئولوژيک و "کمونيستى" که همواره دعاى حل معضلات جهان را در جيب دارند و عمدتا در ميان طبقه از سر سوزنى نفوذ برخوردار نيستند٬ داستان قديمى تغيير ريل اجتماعى و شيفت در تاريخ واقعى کمونيسم است. "کمونيسمى" که جدائى از کارگر و جدائى از مارکسيسم اساس آن را تشکيل ميدهد و عناصر و المنتهاى بعدى در آن هرجا و مطابق با منافع گوينده اش بيان ويژه خود را گرفته است. دراين تاريخ معوج است که "آگاهى"٬ حال خلقى يا توده اى يا "کمونيستى" يا هر نوع آن٬ بايد به درون طبقه و خلق و توده و غيره توسط "روشنفکران متعهد" برود!
اين ديدگاه و دو قطبى قديمى و غير مارکسى و غير کارگرى چپ سنتى شناخته شده است. امروز حتى بسيارى از همان چپهاى سابق اين ديدگاهها را ندارند و بيشتر در شکل تملق کارگرى و کارگر پرستى آنهم بعنوان موجودى تجريدى و عير اجتماعى سير ميکنند. اين ديدگاه حزب را تجسم آگاهى و طبقه کارگر را لوح پاکى فرض ميکند که بايد با اين آگاهى از بيرون و بويژه توسط روشنفکران٬ که به "دستاوردهاى بورژوازى" مجهز هستند٬ به درون طبقه برده شود و گرنه اساسا کمونيسم و جنبش کمونيستى طبقه کارگر وجود ندارد! اين تز محورى اين ديدگاه است. يک جنبش کمونيستى در درون طبقه کارگر بدون وجود روشنفکرانى که آگاهى پخش ميکنند و "بذر آگاهى ميکارند" وجود خارجى ندارد. آنچه هست٬ فقط "تحرکات صنفى کارگر" است. اين ديدگاه تصويرش از حزب٬ تصويرى "ايدئولوژيک" است نه يک حزب سياسى کمونيستى دربرگيرنده کارگران پيشرو و کمونيست و سوسياليست و سازمانده اعتراض سوسياليستى طبقه کارگر. حزبى که نبض اش با تحرک طبقه کارگر ميزند و طبقه را مرتبا در مقابل سرمايه و دولت مرتجع بورژوائى اش قدرتمند تر ميکند. اگر مثبت و خوشبين نگاه کنيم٬ شايد کورش مدرسى ميخواهد با نوعى ديدگاه کارگر کارگرى که دراساس انعکاس نگرش بورژوا به کارگر و دلسوزى براى آنست مرزبندى کند. اما در اينکار متاسفانه از آن طرف بام در دامن وارياسيونى ديگر از همين کمونيسم غير کارگرى ميافتد. اين ويژگى فرمولبنديهاى افراطى کورش مدرسى و ويژگى سيستم خشک و دو قطبى و جدولى چپ راديکال از واقعيات زنده مبارزه طبقاتى است. اما اگر اين باور ايشان است و در "عميق کردن" اهميت مکان اجتماعى دانشگاه براى کمونيسم دچار لغزش پايه اى نشده است٬ آنوقت فقط بايد گفت؛ اين تز بازگشت تمام قد به يکى از بنيانهاى اساسى سيستم فکرى و سياسى چپ راديکال و سنتى است. اينجا نقطه مقابل بحث برسر دوقطبى عقب مانده "روشنفکر- کارگر" را ميبينيم. اين ديدگاه چنين جايگاه و رسالتى براى روشنفکران قائل ميشود که بدون آنها تصور نفس موجوديت پديده اى بنام جنبش کمونيستى و رشد کمونيسم طبقه کارگر تا چه رسد به پيروزى آن را ندارد. من از کورش مدرسى ميپرسم مگر کل چپ سنتى و کل کمونيسم غيرکارگرى معاصر بعد از شکست انقلاب اکتبر غير ازاين را گفته است که شما ميگوئيد؟ ميتوانيد پاى حرفتان بايستيد و دوستانه لطف کنيد و فقط يک سر سوزن اشتراک اين بحث را با ديدگاه منصور حکمت در مورد گرايشات اجتماعى درون طبقه کارگر نشان دهيد؟ ميتوانيد شما و هر کسى در حزب حکمتيست که چنين رسالتى براى خود قائل است و قرار است نقش پيامبران انديشه و "علم" را ايفا کند٬ يک سر سوزن رابطه اين بحث را با ماترياليسم پراتيک مارکس و مبحث وحدت تئورى و پراتيک در مارکسيسم و کمونيسم منصور حکمت مستدل کنيد؟
و بالاخره اينکه از نظر من کورش مدرسى "رويزيونيست" نشده است. من دعواى جنگ احکام و مقولات با او ندارم و چنين کارى را بيهوده ترين کار ميدانم. او دارد سيماى فکرى و سياسى حزبش را روى يک بنياد اجتماعى معين شکل ميدهد. تمام مسئله اينست اگر حزبى بخواهد نقطه رجوع اجتماعيش را در روشنفکران٬ دهقانان٬ طبقات ميانى جامعه٬ بخشى از بورژوازى٬ خرده بورژواى ناراضى٬ و خلاصه هر طيف اجتماعى بجز طبقه کارگر و سنت اعتراضى سوسياليسم کارگرى قرار دهد؛ دقيقا به همين اعتبار نيز ناچار است در احکام تئوريک و در تبئين "مارکسيسم" اش نيز دست ببرد. مائو هم همين کار را کرد. چپ سنتى و ناسيوناليستى و خلقى ايران هم همين کار را کرد. انستيتو "مارکسيسم -لنينيسم" شوروى و متفکران خيلى "علمى" "وطنى" اش مانند احسان طبرى نيز همين کار را کردند. ضمن احترام و ارزش وافر براى تلاش و حرکت دانشجويان آزاديخواه و برابرى طلب٬ عليرغم هر کمبودى که در آن وجود داشته باشد و در نظر داشتن اهميت سياسى اين حرکت٬ آيا کورش مدرسى هم دارد ارکان اساسى کمونيسم دانشجوئى ايندوره را ترسيم ميکند؟ اگرنه٬ اينهمه تاکيد افراطى بر نقش روشنفکر حامل دستاوردهاى بورژوازى و برخ کشيدن آن براى طبقه کارگر که گويا در نظر ايشان از غرايز اسپارتاکوسى نتوانسته فراتر برود براى چيست؟
داستان "مارکسيسم علم است" نيز دنباله همين ماجراست. مارکسيسم اگر علمى است٬ و اين تفاوت دارد با تنزل مارکسيسم به علوم مثبته يا علوم جديد٬ به اين دليل است که مانند فرقه هاى شبه مذهبى و مصلحين جهان وعده آخرت نميدهد. علمى است چون پروسه شناخت٬ نقد٬ پراتيک و تغيير واقعيت مادى و درونى کردن آنرا توسط سوژه فعال يک روند واحد است. علمى است چون متد بررسى علمى و غير عرفانى دارد. علمى است چون حقانيت و اثبات خود را تنها در پراتيک اجتماعى و طبقاتى جستجو ميکند. اين تفاوت دارد با علم فيزيک کوانتوم و فيزيک کهکشان و علم ژنتيک يا علوم مثبته که همواره صحت و عدم صحت تئوريهاى آنها بايد اثبات شود. علم همواره مقوله ثابتى نبوده است و نخواهد بود. اما مارکسيسم حتى بعنوان يک "علم" – من اين واژه را در تقابل با ديدگاههاى چپ راديکال و ارکان کمونيسم بورژوائى با ملاحظه طرح ميکنم – قوانين عام و متدولوژى و تئوريش انسجام دارد و تا امروز سلحشوران روشنفکر بورژوا ناتوان از "رد علمى" آن بوده اند. کمونيسم پديده اى نيست که هميشه در لابراتوار است و بايد صحت آن ثابت شود. کمونيسم يک جريان زنده و انتقادى در متن مبارزه طبقه کارگر در جوامع سرمايه دارى است. کاربست و بسط تئورى و نقد وضع موجود و حتى جدال فکرى و تئوريک به اين اعتبار و از اين موقعيت اجتماعى- طبقاتى براى مارکسيسم و کمونيسم کارگرى موضوعيت دارد. ترديدى نيست که قلمروهاى معين و مشخصى هستند که موضوعات تحقيق و بررسى مارکسيستى اند. ترديدى نيست که انديشه نيز تاريخ خود را دارد. ترديدى نيست که نقش فرد يا افراد در تاريخ کمرنگ نميشود. اينجا من وارد نکاتى بديهى نشدم. همه اينها فرض من است. اما اين فرض ها تا به مارکسيسم و کمونيسم کارگرى مربوط است٬ تنها در چهارچوب وسيعتر مبارزه طبقاتى و برسميت شناسى وجود يک جنبش سوسياليستى در درون طبقه کارگر عليه سرمايه دارى قابل طرح اند. خارج اين چهارچوب٬ طرح بحث بردن علم بدرون "کارگر عارى از علم"٬ به ناکجاآبادهائى منجر ميشود که در بيش از يکصد سال با نام "کمونيسم" انواع مهملات غير کارگرى و غير مارکسى و ضد کارگرى را سرهم کرده اند و به عنوان "انديشه علمى مارکسيستى" به جامعه تحويل داده اند. اگر ميخواهيد کارى درحق کمونيسم انجام دهيد٬ لطفا با نام مارکس و حکمت اينکار را نکنيد. به اسم خودتان و با نام کمونيسم ويژه خودتان هيچ ايرادى ندارد.
در همين اظهار نظر کوتاه کورش مدرسى نکاتى ديگرى مانند تبئين از تاريخ کمونيسم٬ و همينطور تناقض مهلک حکم "کارگر فقط برابرى را ميفهمد"٬ با تاکيد ايشان مبنى براينکه "انگيزه و احتياج به اينکه کارگر ميخواهد کار مزدى را وربياندازد خوب اين يک پايه موجوديت طبقه کارگر است"٬ نيز احتياج به بحث دارند که مجموعا اجزاى همين سيستم فکرى سنتى و غير کارگرى هستند. من به اين نکات نميپردازم تا تداوم بحث را از ديدگاه منصور حکمت در مورد تز کوروش مدرسى در پوشش "دفاع از لنين" دنبال کنيم. کورش مدرسى ميتواند اينگونه فکر کند و اينگونه عمل کند و حزب و کادر براى جنبش چپ راديکال بسازد. فوقش هر کسى که بديهيات کمونيسم و مارکسيسم را ميشناسد از کنار اين بحث ميگذرد. تا اينجا ايرادى ندارد و ايشان نظرش را ميگويد. تکرار کسالت آورى از يک تاريخ است که تماما مورد نقد کمونيسم کارگرى است. اما دوست عزيز از من بپذيريد که اين را بعنوان "کمونيسم کارگرى و کمونيسم پراتيک" تحويل دادن ديگر زياده روى است.
منصور حکمت پاسخ ايشان را دقيق و مو به مو ميدهد. گوشه اى از سخنرانى منصور حکمت در سمينار سياست سازماندهى ما که حدود بيست سال پيش صورت گرفته است:
"حزب و طبقه
در مورد رابطه حزب و طبقه يک سلسله درکها و مفروضات غلط در چپ سنتى ايران وجود دارد که بايد از نقد اينها شروع کنيم. تصور مسلط در چپ از رابطه حزب و طبقه اينست که در يک قطب عنصر تئورى، ايدئولوژى، آگاهى و تشکل و انضباط وجود دارد و در قطب ديگر تودههاى کارگر وجود دارند. حزب يا سازمان يک قطب و "توده ها" قطب ديگر را تشکيل ميدهند. مکانيسم سازمانيابى انقلاب کمونيستى اينست که اين سازمان آن تودهها را گير مياورد و اهداف و ايدهآل هاى خود را به آنها منتقل ميکند و آن تودهها، تک تک و بصورت آحاد مستقل انسانى، تغيير تفکر ميدهند، تغيير نگرش ميدهند، به کمونيسم و سوسياليسم معتقد ميشوند، به علل مصائب خود پى ميبرند، و در نتيجه به آن سازمان ميپيوندند و وارد مبارزه آگاهانه و هدفمند ميشوند. بعبارت ديگر در يک سو توده هاى کارگر هستند در شکل اتمهاى انسانى و در سوى ديگر سازمان و حزب قرار دارد بصورت تجسم آگاهى، تشکل و انقلابيگرى.
اين دوقطبى "حزب - تودهها" است که در مقاله سياست سازماندهى به آن پرداختهايم. علت وجود چنين فرض و برداشت نادرست و خام انديشانهاى ضعف معرفتى چپ نيست. اين در واقع انعکاس و امتداد همان برداشت و شناختى است که سرمايه و سرمايهدار در عرصه توليد از کارگر دارد. سرمايه صاحب چيزى است به نام سرمايه. توليد حاصل اين است که اين سرمايه را، اين وسائل توليد را که به سرمايهدار تعلق دارد و کارگر بنا به تعريف فاقد آن است، ببرند و در اختيار کارگر بگذارند تا با آن کار کند. کارگران در اين رابطه از نقطه نظر سرمايه دار اتمهاى انسانى هستند که تک تک توسط سرمايه استخدام ميشوند. از نقطه نظر سرمايه کارگر فردى است که براى دوره معينى (روزکار) با سرمايه تماس پيدا ميکند و پس از آن دوباره در گوشهاى گنگ و غبارآلود در جامعه گم ميشود تا فردا مجددا در کارخانه حضور پيدا کند. در آنسوى کارخانه، در آنسوى رابطه حقوقى ميان کار و سرمايه، کارگر براى بورژوا پديدهاى ناشناخته است. در نظر بورژوا کارگران هميشه آدمهائى هستند که به کار نياز دارند و براى کار آمدهاند. اينکه بعنوان انسان در متن جامعه چه ميکنند، مورد توجه بورژوازى نيست.
نگرش سرمايه به کارگر در توليد، پايه و مبناى نگرش چپ حاصل از اين سرمايه به کارگر در عرصه سياست است. توده هاى بيشکل. وقتى اين چپ ميخواهد از کارگر سخن بگويد متوجه محروميت و فقر او ميشود. از اينرو در تئورى چپ سنتى طبقه کارگر به روشنى از زحمتکش و رنجبر و فقير بطور کلى قابل تميز نيست. اين چپ راجع به اينکه اين طبقه کارگر بعنوان يک پديده اجتماعى در چه موقعيتى است و چه ميکند، آيا اساسا زندگى و سوخت و ساز سياسى، فرهنگى، معنوى و هنرىاى دارد يا خير، آيا اعتراضى در درون آن در جريان است يا خير و اشکال اين اعتراض کدامند و غيره چيز زيادى نميداند. اين چپ کمترين تبيين و تحليل را از اين مساله دارد که کارگر در آنسوى توليد و اشتغال در اجتماع چيست.
وقتى يک بورژوا واقف ميشود به اينکه سوسياليست است و بايد کارى بکند، بدوا دلش بحال فقرا سوخته است و معتقد شده است جامعه نبايد به فقير و غنى تقسيم گردد. مارکس در مانيفست کمونيست درباره اينگونه سوسياليسم بورژوائى بدقت سخن گفته است. سوسياليسم بورژواها براى نجات محرومان و فقرا. اين ديدگاه عينا به تئورى حزب اينها منتقل ميشود. از يکسو به مارکس رجوع ميکند و درباره پرولتاريائى ميخواند که سوسياليسم تئورى انقلاب اوست، آگاه و منضبط است، حکومت خود را برقرار ميسازد، جامعه را دگرگون خواهد کرد و به عاليترين اشکال ممکن اداره خواهد کرد و غيره. از سوى ديگر به جامعه موجود خود مينگرد و "پرولتاريا" را در اين انسانهاى "محروم و ناآگاه و پابرهنه" پيدا نميکند.
در نتيجه "پرولتاريا" بتدريج براى او مشخصه کسانى ميشود که رشد و آگاهى مورد نظر را يافتهاند تا به حزب او و مبارزهاى که او تعريف کرده است ملحق شوند. به اين ترتيب حزب ايشان خود به شاخص و محک پرولتر بودن تبديل ميشود. کارگر زنده و حى و حاضرى که خارج از اين حزب و جريان قرار بگيرد به سختى ممکن است بعنوان پرولتر به رسميت شناخته شود. پرولتاريا بخشى ميشود که توانسته است آن ايدئولوژى طلائى، انضباط طلائى و از خود متشکرى طلائى سازمان را قبول کند و به سازمان بپيوندد. به اين ترتيب ميتوان سازمانهاى رنگارنگ پرولتاريائى تشکيل داد بدون اينکه سازماندهنده و دربرگيرنده کارگران باشد. سازمانهائى که خصلت پرولتاريائى خود را صرفا از تئورى و ايدئولوژى و مواضع خود استخراج ميکنند. تفکر چپ سنتى ترکيبى است از يک تصور تجريدى و ذهنىگرايانه و اختيارى از پرولتاريا از يکسو و يک درک و برداشت شماتيک و تنزل گرايانه از کارگر بعنوان فقير و پابرهنه از سوى ديگر. هيچيک از اين برداشتها درست نيست. هردو نشاندهنده اينست که دوقطبى حزب - تودهها يک دوقطبى چرند و بىارزش است که بر شناخت بورژوازى از کارگر در عرصه توليد بنا شده است. اين دو قطبى فقط موقعيت و تعلق طبقاتى سوسياليستهاى بورژوا را برملا ميکند و بس.
... در همين رابطه و در سطحى مشخص تر، ما به گرايشات واقعا موجود در درون طبقه کارگر اشاره ميکنيم. اين گرايشات حاصل تاريخاند. اگر کسى در سال ١٨٤٧ تعبيرى از کمونيسم بدست داده باشد، کارگر يک قرن بعد ديگر اين تعبير را ميشناسد. به هزار و يک شکل اين کمونيسم با طبقه کارگر در طول يک قرن مرتبط شده، کارگر با الهام از آن مبارزه کرده، صاحب نظران بوجود آمدهاند و جدل کردهاند، احزاب تشکيل شدهاند، انقلابات صورت گرفته است و غيره. طبقه کارگر به دليل اينکه بخش زندهاى از جامعه است ديگر بعد از يک قرن و بيش از آن از مانيفست کمونيست، مارکسيسم و کمونيسم را به پديدهاى درونى براى خود تبديل کرده است.
اين کمونيسم در درون طبقه کارگر محصولات عينىاى بوجود آورده است. چند صد سال مبارزه عليه سرمايهدارى و روبرو شدن با سرمايهدار و دولتها و تاکتيکهايش در اشکال و صورتهاى گوناگون، کارگر معاصر را در مبارزه آموخته و صاحب سنت (سنتهاى مختلف) کرده است. گرايشات گوناگون مبارزاتى در درون طبقه کارگر بوجود آمده است. کارگر امروزى، درست نظير بورژواى امروزى در لبه انتهائى يک تاريخ طولانى قرار دارد. اين تاريخ در او تاثير گذاشته و او را به پديده اى بسيار بالغ و پيچيده تبديل کرده است. حتى کارگر چند قرن قبل که تازه از روستا و کارگاه کنده شده بود، ذهن و زندگىاى پختهتر و بالغتر و شکل گرفتهتر از چيزى داشت که چپ بورژوائى در مورد کارگر امروزى در فکر خود مجسم ميکند.
وجه ديگر بحث ما اين بود که اين گرايشات ايدئولوژيکى و سياسى موجود در درون طبقه کارگر پايه عينى احزابى هستند که به نحوى از انحاء خود را به طبقه کارگر منتسب و مرتبط ميکنند. گرايش اصلاحطلبانه با تفکر و سنت و سابقهاش در درون طبقه کارگر در کشورهاى مختلف وجود دارد و اين پايه عينى احزاب اصلاح طلب داراى نفوذ در درون طبقه کارگر است. بهمين ترتيب گرايش انقلابى و کمونيستى وجود دارد. گرايشى که فعالين آن نسبت به تفاوت نظرات و راه حل هايشان در قبال مسائل کارگرى با ديگر جريانات خود آگاهند.
مساله بر سر مرزبنديهاى عميق تئوريک نيست، بلکه برسر مرزبنديهاى واقعى مبارزاتى ميان سنتهاى مبارزاتى مختلف در درون طبقه کارگر است. اين گرايشات توده کارگران را تحت تاثير قرار ميدهند و به سمت خود جلب و جذب ميکنند. طبقه کارگر مدام در حال قطب بندى درونى، آرايش گرفتن درونى و حتى کشمکش درونى براى پيدا کردن و دنبال کردن بهترين و موثرترين راه بهبود اوضاع و رهائى خويش است. حال اگر يک حزب سياسى بخواهد حزبى کارگرى باشد و يا در درون طبقه کارگر براى خود حمايتى پيدا کند، اولين سوالى که در برابرش قرار ميگيرد اينست که مابه ازاءاجتماعى آنچه که اين حزب در فکر و سياست و مبارزه نمايندگى ميکند در درون طبقه کارگر به شکل گرايشى بالفعل وجود دارد يا خير. اين گرايش در چه موقعيتى در درون کل طبقه کارگر قرار گرفته است. يک سازمان سوسياليستى راديکال که ميخواهد در درون طبقه کارگر کار بکند اصولا بايد با اين فرض شروع بکند که يک جريان سوسياليستى راديکال در درون طبقه کارگر وجود دارد.
اين تازه، گفتهاى است مربوط به اوضاعى که نظير ايران که سازمان سوسياليستى مربوطه اساسا از ابتدا توسط روشنفکران و خارج محيط فعاليت سياسى کارگرى تشکيل شده باشد. وگرنه کمونيسم (گرايش مارکسيستى در آن) از ابتدا در محيط کارگرى شکل گرفت و گرايش سوسياليستى در درون خود طبقه را همراه داشت. باتوجه به خصلت روشنفکرى چپ تاکيد اين هم ضرورى است که بديهى است که تبيين گرايش کارگرى راديکال و سوسياليست از هويت سياسى و ايدئولوژيکى خودش لزوما مانند تبيين سازمان مربوطه نيست و نبايد باشد. اما اگر واقعا داريم از سوسياليسم انقلابى و راديکال سخن ميگوئيم آنوقت در اينکه يک چنين جريانى بطور واقعى در درون طبقه کارگر وجود دارد و ديگر در عصر ما بطور اجتناب ناپذيرى بازتوليد ميشود ترديدى نيست. جامعهاى که در آن طيف راديکال و سوسياليستى کارگرى وجود نداشته باشد، جامعهاى است که در آن سرمايهدارى وجود نداشته است. قدمت سوسياليسم کارگرى به قدمت خود سرمايهدارى است و اکنون قريب يک قرن و نيم است که جناح راديکال اين سوسياليسم کارگرى مستقيما از مارکسيسم الهام ميگيرد. به بيان ديگر بحث ما اينست که حزب به معنائى که معمولا از آن حرف ميزنيم، يعنى يک تشکيلات تعريف شده، صرفا يک تعين خاص از يک واقعيت اجتماعى وسيعتر است. واقعيتى که يک وجه آن وجود اجتماعى يک گرايش و حرکت بالفعل در درون طبقه کارگر است و وجه ديگر آن وجود تشکيلاتها، برنامهها و غيره. حزب صرفا تشکيلاتى متشکل از افراد نيست که برمبناى توافق بر سر برنامه و اساسنامه گرد هم آمده اند. حزب حاصل بلوغ روندهاى تاريخى است که طى آن ماتريال کافى در سطح جامعه، در درون طبقه کارگر بشکل گرايشات و سنتها و فعالين، و نيز در قالبهاى سياسى و برنامهاى، براى پيدايش يک سازمان که بتواند اين حرکت اجتماعى را سازماندهى و رهبرى کند بوجود آمده است..."
حال اين ديدگاه کمونيسم کارگرى و منصور حکمت را با بحث کورش مدرسى مبنى بر "بردن آگاهى کمونيستى توسط روشنفکران به ميان کارگران" مقايسه کنيد. بطور واقعى و عينى "يک دنيا" تفاوت بين کمونيسم کارگرى و چپ راديکال و سنتى را نتيجه ميگيريد. *